وقتی،به غرور جوانی بانگ بر مادر زدم : دل آزرده به کنجی نشست و گرین همی گفت:
« مگر خُردی فراموش کردی که درشتی می کنی؟»
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدی که بی چاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا که تو شیر مردی و من پیرزن
تاریخ : پنج شنبه 92/1/29 | 2:35 عصر | نویسنده : ناصر | نظرات ()